امشب دوستم گفت شنيدي كه تكبر نكردن در مقابل شخص متكبر كار بديه.
گفتم آره.
گفت دروغ نگفتن به دروغگو هم همينجور.
منم مخالفت كردم و گفتم كه صداقت بهترين رويه هست در هر حال.
_________________
خانه ما
سکانس اول
همه دور هم شام میخوریم.بجز بابایی که طبق عادتش باید سر ساعت خودش شیر خرما بخوره. اما امشب میخوام بجایش فرنی بهش بدم.تا نصفه شب مامانیو بخاطر دستشویی اش بیدار نکنه.
سکانس دوم
من واسه بابا معنی کتاب جدیدشو میخونم. یه جاهاییش خنده نمیزاره و بابارو سوال پیچ میکنم. به وسط متن که میرسم بابا میگه بده بقیه شو خودم میخونم تو برو کمک مامانت
سکانس سوم
من نشسته روی تخت و نوت بوک جهت یافتن فیلم جدید برای تماشای شبانه بابایی و... و نت و گاهی گداری متن گذاشتن تو این سایت و وبلاگهایم. ابجی تو حال نشسته و اسمس میزنه. بابا در حال تعمیر شیشه ی عطرش و مامان دراز کشیده گوشه ی حال. میشنوم که بابا از متقلب بودن فرانسوی ها (کلا" خارجی ها) میگه و وسطش یه چیزی که من از خنده..
بقیه ی سکانس سوم
بابا و ابجی باهم راجع به متقلب بودن و نبودن اونا بحث میکنن که من به ابجی چشم غره میرم که بسه تمومش کن
سکانس چهارم
من و بابا تو آشپز خونه.برای شیرین شدن حال بابا میگم: یکم از اون ادکلنت بده میخوام بریزم تو این فرنی خوشمزه تر بشه.مام شاد شیم.
بابا: ادکلنشونم فقط بدرد همین میخوره..بریزی تو غذا همش بزنی...و هر دو میخندیم.
سکانس پنجم
بابایی فرنیشو میخوره و تشکرات فراوان.منم از خودم راضیم هر چند هیچ جوری نمیشه رضایت بشر رو بدست آورد (جلب کرد)
سکانس ششم
چراغا خاموش. میام پیش ابجی دراز میکشم و حالا باید چشم غره ای رو که رفتم از دلش در بیارم. در میارم. خودشم میگه خودم فهمیدم که اشتباه کردم. وقت مناسبی کلا" واسه این بحثا نیست.
سکانس هفتم
چند شبیه همه زود میخوابن و پاییز داره از الان خمودگیشو درونمون جا میده..
من و ابجی توی آشپزخونه ایم و داریم از فیزیک کوانتوم و عرفان و فلسفه و نظریه ی داروین و بیگ بنگ و عرفان محبتی و عرفان تقوایی و بستر زمان و مکان و خلقت و ذات و صفات و هدف زندگی و سقف آرزوها و اینجور حرفا حرف میزنیم. یکمم چاشنیش گله و شکایت ابجی از مادرشوهرش.
سکانس هشتم
من و ابجی بالا در سوئیت خودمان هی حرف میزنیم. ابجیم بجای من سوژه مسخره در تایپیکم را دنبال میکنه . خداییشم خوب سوزه میده واسه خنده قهقهه. چنان میخندیم که میترسیم صدا بره سوئیت پایین و والدین گرام از خواب بپرن. آبجی میگفت طرف مخش بیبه ..میخواد مال بقیه را هم بیب!!
نوستالژی بازیاشم خوب بود فقط باید وقتش بیشتر میشد.
سکانس نهم
من و ثبت این سکانسها
ساعت بیست و دو و چهل و پنج
ابجی تو مستندی که داشت میدید منو صدا زد و گفت ببین اینی که میگن مخم گوزید خارجیا هم میگن brain farts یه چیزی تو این مایه ها بود . گیر ندین این وقت شب که غلط نوشتم شاید
اونقدر حرف زدیم که مای برٍین کم مونده بود فارت..
خدایا دوست داریم
ایامتان طلایی و پر از طلا
موضوعات مرتبط: خاطرات، ،
برچسبها: خانه ما ,